درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
برچسبها:
جانی کوچولو همراه پدر و مادر و خواهرش سالی، برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مزرعه رفتند . مادربزرگ یک تیرکمان به جانی داد که با آن بازی کند . موقع بازی،
جانی اشتباها تیری به اردک دست آموز مادربزرگش زد که به سرش خورد و او را کشت! جانی ترسید و لاشه حیوان را پشت هیزمها پنهان کرد . وقتی سرش را بلند کرد،
فهمید خواهرش همه چیز را دیده است؛ اما به روی خودش نیاورد .
مادربزرگ به سالی گفت: (( در شستن ظرفها کمکم می کنی؟)) ولی سالی گفت : (( مامان بزرگ جانی به من گفته که می خواهد در کارهای آشپزخانه به شما کمک
کند .)) و زیر لبی به جانی گفت : ((اردک یادت هست؟)) جانی ظرفها را شست . پدربزرگ بعدازظهر آنروز گفت :
برچسبها: