پرنده نیستم اما پر خیالم هست
توان بال گشودن به هر محالم هست
مبین که مثل زمین پای در لجن شده ام
که دسترس به گواراترین زلالم هست
همین نفس که به عمق سکوت محبوسم
صدای منتشری آنسوی جبالم هست
شناسنامه ی من یک دروغ تکراریست
هنوز تا متولد شدن مجالم هست
بخواه تا خود از این خاک بسته بر خیزم
به رستخیز تو همواره شور و حالم هست
مجاب فلسفه ی قبض و بسط روحم نیست
اگر چه با خود و دنیای خود جدالم هست
جهان جنون مرا پاسخی نداده هنوز
به ناگزیر ز دنیا همان سوالم هست
به غیر خویشتن از هیچکس ملالم نیست
خود این دلیل مرا بس اگر ملالم هست...(محمدعلی بهمنی)
برچسبها:
دل من ز تابناکی به شراب ناب ماند
نکند سیاهکاری که به آفتاب ماند
نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
ز شب سیه چه نالم که فروغ صبح رویت
به سپیده ی سحرگاه و به ماهتاب ماند
نفس حیات بخشت به هوای بامدادی
لب مستی آفرینت به شراب ناب ماند
نه عجب اگر به عالم اثری نماند از ما
که برآسمان نبینی اثر شهاب ماند
(رهی )از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند...
برچسبها:
به صحرا شدم عشق باریده بود
و عطر نگاه تو پیچیده بود
شقایق به لب داشت نام تو را
و (بابونه) خواب تو را دیده بود
و با یاد لبخند خورشیدیت
گل خنده بر خاک روییده بود
نه از خار و خس بود آنجا خبر
نه رخساره ی گل خراشیده بود
تو گویی که بر چشم گلبرگها
نمی از نگاه تو باریده بود
و انگار یک لحظه طاووس وار
خیال تو آنجا خرامیده بود...
برچسبها: